بنفشه(پست هفتاد و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 346
بازدید کل : 339587
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

تقریبا بیست دقیقه از زمان مشاوره گذشته بود و سیاوش یک نفس صحبت می کرد. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود با اختصار توضیح می داد. از شراکتش با شایان گفته بود و از اولین دیدارش با بنفشه. از بردنش به بیمارستان برای دیدن مادرش و از کادو گرفتنهایش و در نهایت از ماجرای چند شب پیش گفته بود که بنفشه می خواست او را ببوسد. در تمام این مدت روانشناس روی برگه هایش مطالبی یاد داشت می کرد و سیاوش لا به لای گفته هایش به این مساله فکر می کرد که او چه چیزی روی برگه هایش می نویسد؟

سیاوش نفس عمیق کشید و گفت:

-تموم شد

روانشناس سرش را تکان داد و به برگه ی زیر دستش نگاه کرد.

سیاوش رو به روانشناس کرد:

-خوب، حالا که می دونین جریان چیه بگین من به این بچه چی بگم تا لطمه نخوره، بهتون گفتم که اوضاعش چطوره

-خوب، آقای بخشنده قبل از اینکه بهتون راهکار بدم باید بگم شما کجاها اشتباه کردین، البته نادانسته اشتباه کردین، ولی برای حل مشکل لازمه که بدونین

سیاوش یکی از ابروهایش را بالا برد.

اشتباه کرده بود؟

چه می گفت این روانشناس؟

او چه اشتباهی کرده بود؟

سیاوش با طعنه گفت:

-بفرمایید خانم، اشتباهاتمو بگید ببینم

روانشناس متوجه ی طعنه ی سیاوش شد اما به روی خودش نیاورد:

-آقای بخشنده نزدیکی بیش از حد شما به بنفشه باعث شده تا این اتفاق بیوفته

-یعنی چی اونوقت؟

-شما نباید به این بچه نزدیک می شدینو بهش محبت می کردین یا براش هدیه می گرفتین

سیاوش لبخند زد.

انگار واقعا این روانشناس چیزی نمی دانست.

هر کسی که جای سیاوش بود همین کار را می کرد، آنوقت این دختر می گفت که نباید به بنفشه نزدیک می شد؟

-خانم هر کسی جای من بود همین کارو می کرد، شما متوجه نشدین که من در مورد وضعیت این بچه چی گفتم؟ مامانش بیمار روحیه باباش عیاشه، شما بودین چی کار می کردین؟

-ما الان داریم در مورد مشکل شما صحبت می کنیم، نظر شخصی من اینجا مهم نیست، شما قبل از اینکه یک حامی باشین یه مرد هستین، یک جنس مخالف هستین، این دختر یه آسیب دیده هستش که به سمت هر محبتی گرایش پیدا می کنه، ممکن بود این محبت کننده من باشم، این بچه به سمت من هم کشیده می شد، شما ندانسته باعث شدین این بچه بهتون وابسته بشه

-خانم چی می گین شما؟این بچه رو دیدین؟ اینقدر مظلومه آدم دلش کباب میشه، می دونین چه وضعیتی داره؟ شما می گین نباید بهش نزدیک می شدم؟ پس فرق من با اون عمه ی تقلبیش چیه؟

-آقای بخشنده حس نوع دوستیتونو تحسین می کنم اما راه کمک کردن به این بچه بهتر شدن وضعیت زندگیشه نه محبتهایی که یه دختر بالغ و عاقل رو هم دچار سوء تفاهم می کنه چه برسه به بنفشه

سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و با حرص گفت:

-من اشتباه نکردم خانم، من کمکش کردم می دونین چند بار نذاشتم باباش کتکش بزنه؟ دو سه باری هم جلوی باباشو گرفتم که دوستای خانمشو نیاره خونه، حالا شما می گی کارم اشتباه بوده؟

-من خودم بابت گوشزدهایی که به پدرش کردین با شما موافقم، اما بیرون بردن بنفشه اینکه دستشو گرفتین اینکه بیش از حد باهاش شوخی کردین و همیشه تو لحظات حساس زندگیش حضور داشتین، باعث شده بنفشه جور دیگه ای فکر کنه

سیاوش چند لحظه مکث کرد.

روانشناس او را دست انداخته بود؟

اگر با بنفشه صمیمی نمی شد که بنفشه وضعیت بدتری پیدا می کرد. نگاهش روی روانشناس ثابت ماند که دوباره روی برگه اش چیزی یاد داشت می کرد.

بی مقدمه پرسید:

-خانم میشه بدونم چی روی برگه می نویسین؟

-گفته های شمارو

-اونوقت چرا؟

-خوب ذهن من هم محدودیت داره، من که نمی تونم همه ی گفته های شمار رو حفظ کنم، روی برگه می نویسم تا یادم نره

-خوب حالا من این همه براتون حرف زدمو شما هم نوشتین، این جواب منه؟

روانشناس لبخند زد. این مرد جوان عصبانی بود، بهتر بود او را آرام می کرد.

-آقای بخشنده من متوجه ی نیت خیر شما شدم، هدف شما کمک به این بچه بوده، در این شکی نیست، تا یه جایی هم خوب رفتین جلو، همین که با عمه صحبت کردین تا فکری به حال وضعیت این بچه بکنه، خیلی هم عالیه، اما وقتی محبتتون بیش از حد شد دیگه نتونستین اوضاعو کنترل کنین

سیاوش روی لبه ی راحتی نشست و گفت:

-خانم شما هر چی می خواین بگین، من اشتباه نکردم، من کارم درست بوده

روانشناس سکوت کرد.

او که نمی توانست با مراجع کننده اش جر و بحث کند.

هدف او آگاه سازی بود، نه قانع کردن اجباری.

سیاوش سکوت را شکست:

-ممنون خانم بابت راهکاراتون. من الان نزدیک یه ساعته اینجا نشستم هیچ راه حلی از طرف شما نشنیدم، فقط یه جمله ی تکراری شنیدم که اشتباه کردم، هه....

-آقای بخشنده تا ایرادا مشخص نشه که نمیشه راه کار داد، اولین راهکار اینه که شما بعضی از رفتارهاتونو تغییر بدین

سیاوش برزخ شد.

که رفتارش را تغییر دهد؟

کدام رفتارش را؟

حمایت کردن از بنفشه را؟

این را تغییر دهد؟

نه، از اول هم اشتباه کرده بود که مشکل بنفشه را با او در میان گذاشت.

بهتر بود همین حالا از اطاق بیرون برود.

اصلا روانشناسی و مشاوره چه صیغه ای بود؟

خودش بهتر می توانست مشکلات را حل کند.

سیاوش از روی راحتی برخاست و رو به روانشناس کرد:

-خانم ممنون بابت راهنمائیاتون، خیلی استفاده کردم، واقعا لذت بردم، با اجازه

روانشناس به پشتی صندلی اش تکیه زذ:

-آقای بخشنده اگه به حرفام گوش نکنین اوضاع از این هم بدتر میشه، بنفشه روش به شما باز شده، دیگه نمی تونین کنترلش کنین

سیاوش پوزخند زد:

-من فکر می کنم قضیه بر عکسه، اگه گوش کنم اوضاع بدتر میشه، به هر حال ممنون خانم، خیلی کمکم کردین

سیاوش این را گفت و به سمت در رفت.

روانشناس نفس عمیق کشید.

چه می توانست بگوید؟

کمک به دیگران که با زور و اجبار نبود.

تا زمانی که سیاوش به این یقین نمی رسید که اشتباه کرده است، او نمی توانست کاری انجام دهد.

روانشناس دستی به صورتش کشید،

سیاوش از اطاق بیرون رفته بود.

............

بنفشه با لذت به نقاشی عجیب و غریبی که از عروس و دامادی کشیده بود، نگاه کرد و نیشش تا بنا گوش باز شد. تصویری از عروس خنده داری کشیده بود که دسته گلی در دستش بود و تصویری از داماد کج و معوجی که لبخند می زد. بالای تصویر عروس اسم خودش و بالای تصویر داماد هم اسم سیاوش را نوشت.

بنفشه با ذوق و شوق به نقاشی اش خیره شد و فکری از ذهنش گذشت.

افکار بنفشه همیشه دردسری به دنبال داشت.

............

سیاوش غر و لند کنان وارد بوتیک شد. چشمش افتاد به شایان که سرگرم صحبت با گوشی اش بود. سری برای شایان تکان داد و پشت پیشخوان رفت. فکرش درگیر صحبتهای روانشناس بود. نزدیک به یک ساعت از وقت گرانبهایش را به هدر داده بود و آخرش هم نتیجه ای به جز شنیدن این جمله که " اشتباه کرده"  عایدش نشده بود. از اینکه پیش روانشناس رفته بود، به شدت احساس حماقت می کرد. به یاد لبخندهای پر از اعتماد به نفس روانشناس افتاد و نفسش را با حرص بیرون فرستاد.

...............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: